وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

خاطره

وسطای سال بود . بوی مشروطی و دل گرفته و نم خوابگاه و آفتاب نیمه جون و سر در گمی و هزار تا چیز دیگه میومد . شاید به نظر خیلی بد باشه ولی یه حس ناخوشایند غریبی هم بود . اتاق به هم ریخته ای که همه چی توش بوی تعفن میداد , بوی گند سیگار احمق های گلد کوئیستی دیشبی رو وقتی تصور میکنم حالم از اون روزا به هم میخوره . حالا بعد چند سال باز با گوش دادن یکی از اون آهنگ هایی که اون وقتا گوش میدادم تو ذهنم سرمستی غریبی وول میخوره ویه دلشوره ی خوشایندی میاد سراغم . اهنگ                    ( famme like u ) از k"maro  همه چیه اون روزا رو یادم اوورد . وضعیت هممون بد بود . حسن میخاس بره و بقیه هم درس میخوندند و منم که گفتم بد جور مشروط شده بودم.  اصلا" تصوری از آینده نداشتم . نمادی که از اون موقع یادمه : یه روز صبح بود که با کیف قهوه ای روی دوشم و کاپشن سیاهی که حالا قدیمی شده و شلوار جین و موهای بلند بلند و ریشای کوتاه نشده , مثل یه ولگرد آس و پاس ناامید از همه دنیا در حالی که یه نگاه به عقب میکردم از اتاق بیرون رفتم و رفتم کتابخونه تا شروع کنم به درس خوندن . نمیدونستم چی میشد اگه از سیگار متنفر نبودم پاکت پاکت شو حروم میکردم  . اصلا" میتونستم به یه وضعیت قابل قبول برگردم یا نه ... ؟ 


حالا چند سال از اون روز گذشته و همه چی نسبتا" خوب تموم شده . ولی دلم واسه اون حس سرمست کننده ی قهوه ای سوخته ی بدبختانه  تنگ شده .

نظرات 5 + ارسال نظر
پریناز چهارشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ب.ظ http://www.nevisande1.blogfa.com

خاطره ی قشنگی بود!
من احساس می کردم نوعی سکوت توشه !
سکوتش هم قشنگ بود !

سلام ... اگه بخام بگم نه دروغ گفتم . ولی آره یه سکوتی داره

[ بدون نام ] شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:38 ب.ظ

اصلا خاطره ی قشنگی نبود.....فقط خواسته بودین یه جملاتی رو سر هم بندی کنین البته ببخشین

من به نظر شما احترام کامل رو میزارم . ولی این یه خاطره ی واقعی بود و مسئله اینه که واقعیت واسه بعضیا قشنگه و واسه بعضی دیگه نه. میدونین ما هممون همیشه جملات رو سر هم میکنیم و یه چیزایی میگیم ولی چیزی که شما گفتین رو به معنای اینکه واسه یه چیزی نوشتن به وبلاگ بیام قبول ندارم . و از طرز صحبتتون خوشم نیومد. کاش اسمتون رو میزاشتین . دعوا که نداریم.

مهتاب یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ب.ظ

مثه همیشه قشنگ توصیف کرده بودی...همیشه آهنگا کوله باری از خاطره ها رو تو بغل آدم میندازن...

ببین خوشم میاد که کارت درسته . میفهمی چی خوبه چی بده . اینو به اون که قبلا" نظر داده بگو . آخه من همچین کسیم که بیخودی مطلب بزارم . اگه این طور بود که میرفتم شعر میگفتم .

مهتاب دوشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ب.ظ

باشه الآن دعواش میکنم....
هی یارو..چرا تو ذوق بچه میزنی؟نمیگی دیگه رشد نمی کنه؟هااااااااااااااا؟

آورین . آورین . خوشمان امد . بعضیها (یارو) یاد بگیرن .

همسفر شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:28 ب.ظ http://soozeeshtiyagh.blogfa.com

سلام دوست من
مدتها بود که بت سرنزده بودم امروز داشتم پستای قبلیم رو نگاه می کردم لینکت اونجا بود گفتم یه سری بت بزنم...
به نظر منم خطره ات رو خوب توصیف کردی... راستش یه احساس دوگانه ای انگار به آدم دست میده...اما به هرحال من از حسی که توش بود یه جورایی خووشم اومد...

منم خوشحالم از اینکه سر میزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد