امروز صبح..توی آخرین روز رمضون...بعده سحر..
یه خواب عجیب دیدم...خواب نبود رویا بود..آره آره رویا بود..یه رویای واقعی..
انقده تو خواب خوشحال بودم که دست و پامو گم کرده بودم...
همه ی اون غیرممکنا ممکن شده بودن...خیلی راحت...
تیک تیک...تیک تیک...تیک تیک..
چشامو باز کردم..تو همون اتاق همیشگی..کنار همون پنجره..با همون پرده طلایی..
شاید واسه یه لحظه از واقعیت متنفر شدم...باورم نمیشد که همه اونایی که دیدم فقط یه خواب بوده...
هنوزم همون صحنه ها به همون وضوح جلو چشمامه...
انقدر گریه کردم که دیگه اعتراض چشمام بلند شد...
امروز از همه تعبیر خوابایی که نوشته بودن: اینگونه خوابها تعبیر ندارند..حرصم گرفته بود..
ولی من هنوزم یه حس خوب دارم...یه حسی که بهم میگه باید منتظر باشم:)
![]()
تو را سوزاندم...
همانطور که خودت خواسته بودی...
تو را در دلم با همه نامه ها و خاطراتت سوزاندم...
ولی افسوس که با هر بار نفس کشیدنم آتش زیر خاکسترش زبانه می کشد...
یادم آید که شبی مهتابی, بی هدف, تنهایی
راه باران زده ی دشت پر از احساسی
که به اغواگری دفتر پر اشعارم, یافتم ,پیمودم
چه چراغانی زیبایی, با هزار مهتابی
و عجب مهتابی, با هزار زیبایی!!!!
گویی آ,بوی غریبانه من,دشت را پر کرده
فرشی از لاله شرم
سرخ گشته, سر به زیر افکنده
آن طرف تر آب است یا که جوی الماس؟
شایدم باز ترک برداشته, کوزه دخترک ژنده لباس
می کشاند
خنکای آبش روح را تا ته تنهایی دشت
خنکای بادش ذهن را تا خود آغوش بهشت
و چه زیبا خدایی داریم ,خالق دشت و بهشت
من در آن لحظه که با آن همه ناز
پر شعف گشتم و با بال نیاز
روی آن چادر پرپولک سقف, نماز می کردم
محو زیبایی ماهی گشتم که پر از وسوسه بود
که پر از وسوسه بود
که پر از وسوسه بود
و سر از سجده برون آوردم
و در آن غرق وصال
گامی از دل به پیش آوردم
ناگهان پای دلم از سر غفلت لغزید
و چقدر نزدیک بود, سبد زشت گناه
که بر آن دامن پر چین سپیدم غلطید
.
.
.
و من آشفته ز خود نالیدم که زمین بد جاییست
رد ابلیس هنوز, در بهشت هم باقییست
پنجره باز به دشت .
آسمانی , آبی تر از شبنم .
چمنی سبز تر از دانه ی مهر... و زنی زیبا در دشت .
دامنی چاک به باد خرداد .
دیده ای خیره به اذهان بشر .... و تنی ماه تر از روی بهار .
زن رمیده بر آب روان ... و درختی آنجا, پر برگ .
سیب داده سرخ. آفتاب از ابر , روان ... و کمی ابر به پهنای دل یک کودک .
آسمان پهن تر از پاکی مرگ .
پنجره باز و قفس باز و گل نیلوفر باز .
تپه ای دور دو زانو به سحر مینگرد .
دل چه کیفی کرده . ..
ماه آمد که بیاید لیکن ; از ظلمت شب میترسید .
پیش تر کاسه ی درویشی با آب آمد و سحر رفت به خواب .
کودکی میخندید و سرش مست ز شادی میتابید ...
یک نفر با نوایی آبی میخواند : که بهشت اینجاست ......