- بهش گفتم انقدر خودتو رنج و عذاب نده , فایده ای نداره .
- گفت :عجب حالی دارم .
- بهش گفتم احمق خودتو بد بخت نکن . یه چند صباحی از جوونیت لذت ببر بی مغز .
- گفت عجب باد خنکی میزنه روی گونه هام .
- گفتم : پاک دیوونه شدیا .. !!!
- (در حالی که اشک تو چشاش حلقه زده بود ) گفت : آره . این دیوونه هام عجب حالی میکنن .
- گفتم : احمق جون به من نگا کن . این آسمون دود گرفته چی داره ; هی بهش خیره شدی . کجا رو نگا میکنی هی .؟
- هیچی نگفت .
- گفتم : آخه عزیز دلم یکمی هم به خودت رحم کن . چقدر حرص میدی به این روح و جسمت .
بسه دیگه .
- گفت : ههه..ه . دارم حال میکنم خبر نداری ببینی چه عالمی داره.
- گفتم : اااا اگه خوب حالی داره , تعریفش کن شاید مام قانع شدیم .
- یه خورده سکوت کرد و در حالی که چشمشو از آسمون به من انداخت مثله یه عاقلی که به یه سفیه بدبخت سیه روزنگاه کنه ; گفت : عشق دیدنیه ... شنیدنی نیس.
فوق العاده بود...خیلی ملموس بود واسم...
فقط میشه بگی طرف صحبتت کی بوده؟؟؟؟؟؟؟؟
مرسی . از اینکه لطف داری و همیشه از من تعریف میکنی . ولی واقعیت بود . یه واقعیت تلخ واسه اطرافیانو و تلخ و شیرین واسه خود طرف . هم غمناک و هم لذت بخش .