پاییز بود...
یه شال مشکی دور گردنش پیچونده بود و منم یه شال سفید بلند....
اومد روبروم ایستاد و خیره شد .دلشو از تو سینش درآورد و گذاشت تو دستم..گفت میخوام برم سفر.
دم رفتن یه نگاهی به دستام انداخت و گفت: بی انصافیه که تو 2 تا دل داشته باشیو من بیدل...بعد سرشو نزدیکتر آورد و در گوشم آروم گفت: <<این قانون عشقه>>.....
من سکوت کردم.... نگام کرد و گفت: منو تو حسرت یه دوست دارم که بهم بگی نذار...بازم سکوت کردمو سرمو پایین انداختم...
.رفت....
منتظر برگشتش شدم...تپش قلبم با ثانیه ها می رقصید.....اما
سال کبیسه بود...چند ساعت مونده بود به تحویل سال....
برگشت...
دیدم یه دل غریبه تو سینشه...دلو از دستم قاپید و رففففففففت:(
منم جای خالی دلمو قاپ کردمو توش نوشتم:
(در آن لحظه که رفتی...اشکم از گوشه چشمم چکید بر سر دیوار دلت و آن جام بلورین شکست و به دستانم ریخت و من عاشق گشتم...ای کاش میفهمیدی...آن دلی که به تو بازدادم...دل خود بود که به جبران خطایم دادم:(.....)
_بی انصافیه که اون 2تا دل داشته باشه و من بیدل...
تکیه دادم به دیوار و در گوش پنجره بخار گرفته آروم گفتم:<<این قانون خیانته>>
قشنگ نوشتی مثه همیشه . نظم داستانت مثال زدنیه و اینکه یه هدفی توشه . در کل میشه گفت آفررررین
مرسی از شما....به پای شما که نمیرسیم آقاااااا
ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شبها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم مهدی سهیلی
خیلی قشنگ بود..ممنون که سرزدی...بازم منتظرتم
این پستت فوق العاده است
مرسیییییییییییییییییی
از طرف اونیکه نوشتتش : مرسی ممنون