شنبه
پیره زن کنار حوض نشسته بود . پارچه ی سبز درازی دور پایه ی صندلی چرخ دارش پیچیده بودند. جوراب های سیاهش بدون کفش مانده بود . زیبایی درخت بید پشت سرش هنوز در ذهن آشکار است ; نمیتوان پیراهن مردانه ی کهنه ی سفیدی را که پر از لک های سوختگی است روی تنش از یاد برد .قبلا" جامه ی بلندی داشت , پر از گلهای ریز نرگس ; از همان ها یی که مادر بزرگ خودم هم میپوشید . چیزی را ناله میکند ; شاید دعا میخواند , شاید کمک طلب میکند . گوش نداده ام . سرش کج شده ; خیلی کج ; انقدر که روی شانه اش افتاده; انگار که عادت کرده به دنیا همانطور بنگرد که دنیا به ان نگریسته .اینجور , ادم ها یک جور دیگر به نظر میرسند ... مرده ها زنده و زنده ها مرده . عکسش توی اب افتاده ... تعجب آور است که هیچ کس به او توجه نکرده و نمیکند . دیروز وقتی داشتم از دور ردمیشدم , تصادفا" دیدمش .
به خودم میگویم : اصلا" به من چه.
و رد میشوم
یک شنبه
پیره زن دم حوض نیست . سرم را این طرف و ان طرف میکنم شاید ببینمش .
دم ان حوض نیست ؟
عینکم را میگذارم , مینگرم : نه , نیست .
به طرف نگهبانی پارک ,
میگویم : اون پیرزنه نیست.؟
(نگهبان در حالی که با یک نفر دیگر صحبت میکند سرش را یک لحظه بر میگرداند ) کدوم پیره زن ؟
میگویم : همون ... همون سیده که دیروز اونجا رو ویلچر بود ; درست روبرو تون . و با دست حوض را نشانه میروم (حرفم تمام نشده ) که میگوید : دیروز؟ اون پیرزن؟ (کمی مکث میکند)
و باز (در حالی که با دست چانه اش را میخاراند و سرش را کمی کج میکند )میگوید : پیره زن ؟
همونی که سرش کج میشد ... ویلچر داشت ؟
به علامت درستی سرم را تکان میدهم که ادامه میدهد :
خیالاتی شدی; پیره زنه چند ساله که مرده . ....