وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

پیرزن سید

 

شنبه 


پیره زن کنار حوض نشسته بود . پارچه ی سبز درازی دور پایه ی صندلی چرخ دارش پیچیده بودند. جوراب های سیاهش بدون کفش مانده بود  . زیبایی درخت بید پشت سرش هنوز در ذهن آشکار است ; نمیتوان پیراهن مردانه ی کهنه ی سفیدی را که پر از لک های سوختگی است روی تنش از یاد برد .قبلا" جامه ی بلندی داشت , پر از گلهای ریز نرگس ; از همان ها یی که مادر بزرگ خودم هم میپوشید . چیزی را ناله میکند ; شاید دعا میخواند , شاید کمک طلب میکند . گوش نداده ام  . سرش کج شده ; خیلی کج ; انقدر که روی شانه اش افتاده; انگار که عادت کرده به دنیا همانطور بنگرد که دنیا به ان نگریسته .اینجور , ادم ها یک جور دیگر به نظر میرسند ... مرده ها زنده و زنده ها مرده . عکسش توی اب افتاده ... تعجب آور است که هیچ کس به او توجه نکرده و نمیکند  . دیروز وقتی داشتم از دور ردمیشدم  , تصادفا" دیدمش . 


به خودم میگویم : اصلا" به من چه.

و رد میشوم 


یک شنبه 


پیره زن دم حوض نیست . سرم را این طرف و ان طرف میکنم شاید ببینمش .

دم ان حوض نیست ؟

 عینکم را میگذارم , مینگرم : نه , نیست . 

به طرف نگهبانی پارک , 

میگویم : اون پیرزنه نیست.؟

 (نگهبان در حالی که با یک نفر دیگر صحبت میکند سرش را یک لحظه بر میگرداند ) کدوم پیره زن ؟

میگویم : همون ... همون سیده که دیروز  اونجا رو ویلچر بود ; درست روبرو تون . و با دست حوض را نشانه میروم (حرفم تمام نشده ) که میگوید : دیروز؟ اون پیرزن؟  (کمی مکث میکند)

و باز (در حالی که با دست چانه اش را میخاراند و سرش را کمی کج میکند )میگوید : پیره زن ؟

 همونی که سرش کج میشد ... ویلچر  داشت ؟

به علامت درستی سرم را تکان میدهم که ادامه میدهد : 


خیالاتی شدی; پیره زنه چند ساله که مرده . ....