وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

لذت نیمه ی صبح

صبح بود . اذان را گفته بودند . بوی چمنزار مهر می آمد . در پیاده رو های هر خیابانی از اصفهان که راه بروی درنیمه های صبح پاییزی بوی رقیق ذغال چوب به مشام میرسد . مه رقیقی هم هست . همیشه خدایگان پاییز نگهبان احساس لطیف صبحگاهیست . چون مدرسه ها مشغول به کار اند پیاده رو ها خلوت است . بوی رادیو در اتوبوس ها میآید . زنان خانه داربرای خرید بیرون آمده اند و چشمان همه پف کرده است . اما من!! سر خوشم . صبح کاری داشتم . تمام شده .ساعت 9 صبح است . میخواهم از دنیای ساده و زیبای خود لذت ببرم . از پل خواجو شروع میکنم . از روی پل که رد میشوی انگار صدای آب از درون روحت عبور میکند و به آن طرف پل میرود . سنگفرش ها , آجر ها , خاطره نویسی های روی دیوار , طاقچه های سنگی و جوی کوچک آب کنار سنگفرش , همه و همه در کنج ذهن هر بیننده ای تا ابد باقی میماند. آرزو میکنی که این دالان رو باز تا ابد ادامه داشت , اما نه , انسان از تکرار بیزار است ... همین که چند ده متر بیشتر طول ندارد جذابش کرده . سقف آسمان فیروزه ای بالای پل انگار سقف بهشت است . بوی ذغال قلیان های ظهر گاهی مدهوشم میکند . اگر از طرف میدان فیض طول پل را طی کنی , آن طرف پل به فلکه ای میرسی به نام فلکه ی خواجو . طرف چپ خیابان کمال اسماعیل و ربه رو چهرباغ خواجوست . من طرف چپ را بیشتر دوست دارم . دبیرستانی که در آن درس میخواندم در این خیابان بود . دو طرف کمال اسماعیل پیاده رو دارد . طرف چپ سرسبز است و کنار زاینده رود و طرف راست خانه است و مدرسه و مغازه . سمت راست برایم خاطره انگیز تر است چون من همیشه کنار دیوار را بیشتر دوست دارم . سرسبزی درختان بلند برگ ریز چنار که سر خم کرده به خیابان اند , دلفریب گشته است انگار پاییز در پوستشان رخنه کرده . اگر دویست سیصد متر از فلکه دور شده باشی به اداره ی سرسبز دخانیات میرسی سپس به دبیرستانی که من در آن درس خواندم و بعد از آن به دبستانی هم نام همان دبیرستان و پس از آن به چهارراه فردوسی .... 

 

ادامه دارد...


 نگارش " حامد "

عینکت را بردار

من هم از نسل زمینم...از جنس همین خاک


با تو هستم          عینکت را بردار


چیزی جز چهره من می بینی؟


جز همان چهره که هر بار به یک نقش و نگار می دیدی؟


نقشی از حور و پری           عینک عاشقیت زود شکست!!!                            


نقشی از دلزدگی              آخرین عینک زشتی که به چشمت دیدم


عینکت را بردار


نفر بعدی کیست که تو آفتاب پرستش بینی؟


عینکت را بردار


چیزی جز چهره او می بینی؟چیزی جز چهره من می دیدی؟


قلبی از جنس بلور...که جوابش سنگ شد؟


یا دلی پر ز غرور...که به یادت تنگ شد؟


کاش می فهمیدی...تو که افسار خودت را به چشمت دادی...کاش می فهمیدی

که من هم انسانم،پیش از آنکه یک دختر باشم


                                            

چه بگویم؟...


آرام آمده ام...آرام تر از همیشه...حالا که مردم شهر دلم را با هزار بدبختی به خواب بی خیالی سپرده ام آمده ام...دیگر دلم برای هیچ عشقی تنگ نیست...هیچ عشقی...اما نمی دانم چرا چشمانم مدام خیس می شوند...به گمانم از همان شب که صحنه ناباوری بر چشمانم شوک محکمی زد نشتی پیدا کرده...زندگی می کنم همچون یک جریان آرام و بی هدف که منتظر آخرش هستم....آخری که شاید آبهای چشمم را به جرم دلم به آتش بسپارد...خدایم همیشه در این نزدیکی بوده...اما همچون کودکیم آشنایم نیست...می بینی چقدر تنهایم...غرورم اجازه نمیدهد که حتی به دلم هم راستش را بگویم...اینکه خسته شده ام از اینکه میدانم و ادعا میکنم نمیدانم...ازینکه خودم را به فراموشی زده ام....سخت است تنهایی جنگیدن برای رسیدن به خودت...به خود قبلیت...باید میدانستم که چرا نام اینجا را دنیا نهادند...از همان موقعی که خداوند آدم را ظالم و جاهل دانست که بار امانت بدین سنگینی را بر دوش کشید....

کاش هیچگاه راه این حیاط خلوتم را نیابی...ای گم کرده راه عشق.



کفشدوزک

کفشدوزک را پسر خدا مینامیدیم . همه چیز از زمین یونجه کاری شده ی کنارخانه ی پدر بزرگ در یک صبح زیبای تابستانی آغاز میشد .هنوز به ظهر نرسیده بود که همه به سوی پیکار در میانه ی باغ وسیع کنار حیاط میرفتیم . از درخت سنجد بزرگ لب حوض گرفته تا هر جایی از محوطه ی محصور به دیوار کاهگلی , جزو میدان جنگ بود . هرکس تکه ای چوب را به عنوان شمشیر یا تفنگ انتخاب میکرد و کسی که تیر میخورد نامردی نمیکرد و میافتاد . صبح ها بوی علف تر و تازه میامد . باغ کنار حیاط چند تکه زمین داشت که به آن " لته (latte) " میگفتند . آخرین لته مخصوص یونجه بود . یونجه ; گیاه طنازی است . همیشه در یونجه ها به دنبال پسر خدا میگشتیم . همه میگشتیم و پیدایش میکردیم .  بچه ای بود که همیشه با کفشدوزک ها حرف میزد . توی جیبش همیشه یکی از این زبان بسته ها را داشت . فکر میکردیم دیوانه است  . شاید هم بود !!!.  چند روز بیشتر از تکامل و نوخواستگی  علف ها نمیگذشت که رعیت میآمد و آن ها را به چشم بر هم زدنی میچید . ابزار کارش داس بود . به خوبی به یاد دارم که در کلاس اول دبستان و در همان اوایل در درسی "داس " را میخواندیم و من برای اولین بار داس را نوشتم در حالی که اصلا " مدرسه نمیرفتم . دوچرخه ای داشتم به غایت زیبا . دورتا دور حیاط میتابیدم و گاه تند میرفتم .اما چون ترمزی نداشت سر پیچ دمپاییم را به تایر جلوی آن میچسباندم . برای همین بود که دوچرخه ی بد بخت گلگیر جلو نداشت .در حیاط دور میزدم و دخترکی که همسن و سال من بود شعر آخر کتاب فارسی اول دبستان را در حالی که به خوبی از بر کرده بود برای مادرم میخواند و من بی توجه به غر و لند های مادر که  "ببین فلانی چقدر درس میخواند و تو چقدر!!! " باز میتابیدم . هنوز تصویری را به یاد دارم که از یک گل یونجه کفشدوزکی را دزدیدم و روی انگشت سبابه ام گذاشتمش . حشره ی زبان بسته  به دور انگشت من میتابید و من هم انگشتم را میتاباندم . بعد ها ; هر گاه در فیزیک خواستم معنی "برآیند کار صفر" را بفهمم به یاد آن کفشدوزک میافتادم .  

--------

" نوشته ی حامد"