یادته بهت گفتم:
(شاید سالها بعد در میان جاده ها..بی تفاوت از کنارم بگذری و بگویی..آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود)...
گفتی : فکر اون سالهای بعد آتیشم میزنه...امیدوارم هیچوقت از راه نرسه...
اما...دیدی که چقدر زود رسید..تو دیار ما سالهای بعد در چند ماه خلاصه میشن و خیلی زود میرسن....
امروز همون سالهای بعد بود...
فقط ای کاش آرام تر از کنارم میگذشتی...غم را با هزار بدبختی خوابانده بودم
میترسم آخر باغچه ی حیاطمان , مشهد گل سرخ شود
میترسم آخر جوی آب هرز لته های خشک رود
میترسم آخر شاخه ی درخت گردو را پسری پیر بشکند
میترسم آخر ترانه ی نرگس فدای دل سرخ انار شود
میترسم آخر سلام ابر تیره به دل مهتاب سپید ننشیند
میترسم آخر ماهی قرمز شب عید , سیزده بدر را پشت تنگ کوچک تنهاییش نبیند
میترسم اخر غرور آتش کدر خودش را در خود بسوزاند
میترسم آخر خردسالی کهنسال , بمیرد در افزونگی خودخواسته
میترسم آخر
میترسم اخر عاقلی چوبه ی دار عاشقی بماند
بچگیمان چه خوب میگذشت با قصه های مجید . 5-6 سالگی را میگویم . فکر میکردم همه ی دنیا به همین لهجه ی اصفهانی سخن میگویند . فکر میکردم تابستان یک سال است و مدرسه رفتن هم یک سال , بعد با خودم میگفتم پس چرا یک سال یک سال است ؟ فکر میکردم اصفهان واقعا" نصفه جهان است و از خودم میپرسیدم پس این همه کشور که میگویند کجای ایران هستند ؟ فکر میکردم تا ابد پیکان پیکان است و در میدان امام همیشه ماشین دور میزند . فکر میکردم بزرگ که میشوم یک دو چرخه ی کوهستان میخرم و یک دوچرخه ی سه مار برای پدر بزرگم . اما انگار همه خواب بود, پدر بزرگ مرد ; دوچرخه ی کوستان قدیمی شد ; میدان امام یک طرفه شد ; تابستان سه ماه بود ; اصفهان آنقدر هم بزرگ نبود ; پیکان از رده خارج شد قصه های مجید تمام شد و گرفتاری انقدر زیاد شد که بچگی با مردن بی بی مجید مرد .