وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

سالها بعد...

یادته بهت گفتم:


(شاید سالها بعد در میان جاده ها..بی تفاوت از کنارم بگذری و بگویی..آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود)...


گفتی : فکر اون سالهای بعد آتیشم میزنه...امیدوارم هیچوقت از راه نرسه...


اما...دیدی که چقدر زود رسید..تو دیار ما سالهای بعد در چند ماه خلاصه میشن و خیلی زود میرسن....


امروز همون سالهای بعد بود...

فقط ای کاش آرام تر از کنارم میگذشتی...غم را با هزار بدبختی خوابانده بودم

خدایا

خدایا واقعا" عاشقت هستم . اگه بخوایم خودمونی باشیم و شعارندیم  : با اینکه تا حالا هیچ وقت از نزدیک روی ماهت رو ندیدم ولی باز عاشقت هستم . من درمونده مثله بقیه نیستم که تو مواقع درد یا خوشی عاشق تو بشن ;  وسط روز توی ترافیک یا هر وقت که حوصله داشته باشم  هم این حس زیبا رو دارم  . بعضی وقتا واقعا" نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و بی خودی گوله های بارون اشک توی چشمای سیاهمن جمع میشن . شاید فک کنی دیوونه شدم  ولی اگه این دیوانگیه من بهش مینازم . گفتم که بی دلیل عاشقتم . چه واسم دردو رنجی ایجاد بشه چه یه خوشیه مسحورکننده - میدونم که تو بد بختی ها , خودم مقصرم و تو خوشی ها , تو  . این رو بدون فکر و همینجوری نمیگم ; واقعا بهش باور دارم; چون خوشبختانه حرف بی فکر نمیزنم . میخام بگم دیگه به این باور رسیدم که هیچ چیزی ارزش تو رو نداره و هیشکی تو نمیشه . همه ی اون چیزایی که فکر میکردم خوبه ; خوشی گذرا بود و تو موندی . با خودم همیشه میگم و اگه بشه تا ابد خواهم گفت که :    ....  دوستت دارم  .

میترسم

میترسم آخر باغچه ی حیاطمان ,  مشهد گل سرخ  شود  

میترسم آخر جوی آب هرز لته های خشک رود

میترسم آخر شاخه ی درخت گردو را پسری پیر بشکند 

میترسم آخر ترانه ی نرگس فدای دل سرخ انار شود 

میترسم آخر سلام ابر تیره به دل مهتاب سپید ننشیند 

میترسم آخر ماهی قرمز شب عید , سیزده بدر را پشت تنگ کوچک تنهاییش نبیند

میترسم اخر غرور آتش کدر خودش را در خود بسوزاند

میترسم آخر خردسالی کهنسال , بمیرد در افزونگی خودخواسته 

میترسم آخر  

 میترسم اخر عاقلی چوبه ی دار عاشقی بماند

کوجای مجید

بچگیمان چه خوب میگذشت با قصه های مجید . 5-6 سالگی را میگویم . فکر میکردم همه ی دنیا به همین لهجه ی اصفهانی سخن میگویند . فکر میکردم تابستان یک سال است و مدرسه رفتن هم یک سال , بعد با خودم میگفتم پس چرا یک سال یک سال است ؟ فکر میکردم اصفهان واقعا" نصفه جهان است و از خودم میپرسیدم پس این همه کشور که میگویند کجای ایران هستند ؟ فکر میکردم تا ابد پیکان پیکان است و در میدان امام  همیشه ماشین دور میزند . فکر میکردم بزرگ که میشوم  یک دو چرخه ی کوهستان میخرم و یک دوچرخه ی سه مار برای پدر بزرگم . اما انگار همه خواب بود, پدر بزرگ مرد ;  دوچرخه ی کوستان قدیمی شد ; میدان امام یک طرفه شد ;  تابستان سه ماه بود ; اصفهان آنقدر هم بزرگ نبود ; پیکان از رده خارج شد قصه های مجید تمام شد  و گرفتاری انقدر زیاد شد که بچگی با مردن بی بی مجید مرد .