-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آبانماه سال 1392 00:37
خداحافظ ای حیا<< ت >> خلوت...
-
چگونه برگردم؟
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 00:08
امشب لباس مشکی خودم را بر تن کرده بودم..آری لباس مشکی برای خودم که روز به روز بیشتر از دست میروم...امشب با خودم فکر کردم که آیا در بین این همه سال که از عمرم میگذرد به اندازه اینکه یک شب فقط یک شب به بهشت بروم فرصتی باقی گذاشته ام...با خودم فکر کردم...کسی نشنید...حتی خودم،آن خودی که بارها گناه را پیش چشمم زیبا کرده و...
-
سختی لطافت
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 00:12
خداوندا واقعا دوستت دارم . حتی اگر به بدترین مرگ ها بمیرم باز هم دوستت دارم . خداوندا حتی اگر در گرداب بدترین اشتباهات نیست و نابود گردم باز هم دوستت دارم . خداوندا اشتباهاتم را ناشی از بی تدبیری خود و توفیقاتم را ناشی از حکمت و لطف تو میدانم ..البته شاید اینطور نباشد اما من دوست میدارم که آن را اینگونه ببینم . خدایا...
-
لذت نیمه ی صبح
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1392 12:43
صبح بود . اذان را گفته بودند . بوی چمنزار مهر می آمد . در پیاده رو های هر خیابانی از اصفهان که راه بروی درنیمه های صبح پاییزی بوی رقیق ذغال چوب به مشام میرسد . مه رقیقی هم هست . همیشه خدایگان پاییز نگهبان احساس لطیف صبحگاهیست . چون مدرسه ها مشغول به کار اند پیاده رو ها خلوت است . بوی رادیو در اتوبوس ها میآید . زنان...
-
عینکت را بردار
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 21:54
من هم از نسل زمینم...از جنس همین خاک با تو هستم عینکت را بردار چیزی جز چهره من می بینی؟ جز همان چهره که هر بار به یک نقش و نگار می دیدی؟ نقشی از حور و پری عینک عاشقیت زود شکست!!! نقشی از دلزدگی آخرین عینک زشتی که به چشمت دیدم عینکت را بردار نفر بعدی کیست که تو آفتاب پرستش بینی؟ عینکت را بردار چیزی جز چهره او می...
-
چه بگویم؟...
شنبه 13 مهرماه سال 1392 22:04
آرام آمده ام...آرام تر از همیشه...حالا که مردم شهر دلم را با هزار بدبختی به خواب بی خیالی سپرده ام آمده ام...دیگر دلم برای هیچ عشقی تنگ نیست...هیچ عشقی...اما نمی دانم چرا چشمانم مدام خیس می شوند...به گمانم از همان شب که صحنه ناباوری بر چشمانم شوک محکمی زد نشتی پیدا کرده...زندگی می کنم همچون یک جریان آرام و بی هدف که...
-
کفشدوزک
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 20:57
کفشدوزک را پسر خدا مینامیدیم . همه چیز از زمین یونجه کاری شده ی کنارخانه ی پدر بزرگ در یک صبح زیبای تابستانی آغاز میشد .هنوز به ظهر نرسیده بود که همه به سوی پیکار در میانه ی باغ وسیع کنار حیاط میرفتیم . از درخت سنجد بزرگ لب حوض گرفته تا هر جایی از محوطه ی محصور به دیوار کاهگلی , جزو میدان جنگ بود . هرکس تکه ای چوب را...
-
خنکای تابستانی
شنبه 2 شهریورماه سال 1392 02:18
مدرسه تازه تعطیل شده بود . کارنامه ام را گرفته بودم و اوضاع بر وفق مراد مینمود . شبی تابستانی بود. خانه ی پدر بزرگ شش اتاق داشت که در یک طرف حیاطی زیبا گسترده گشته بود . حیاط , حوضی کم عمق ولی بسیار طویل داشت . طولش به ده - دوازده متر و عرضش به پنج - شش متر میرسید . در دو طرف حوض دو باغچه وجود داشت که انجیر و سیب و...
-
کویر
شنبه 19 مردادماه سال 1392 02:16
همیشه از هوای ابری و دشت سرسبز و جنگل انبوه در زندگی خوشم میآمده . از وقتی که کودک بودم همیشه رویای زندگی در شمال را داشتم , هنگام ورود به دانشگاه خواستم بروم که گفتند فلان جا بهتر است ; برو آنجا . اما مدام در ذهن , نقشه ی آن داشته ام که دوره ای از زندگی را آنجا بگذرانم . با خودم میگویم : زن گرفته میروم به سویش , لیکن...
-
رویای من
جمعه 18 مردادماه سال 1392 00:36
امروز صبح..توی آخرین روز رمضون...بعده سحر.. یه خواب عجیب دیدم...خواب نبود رویا بود..آره آره رویا بود..یه رویای واقعی.. انقده تو خواب خوشحال بودم که دست و پامو گم کرده بودم... همه ی اون غیرممکنا ممکن شده بودن...خیلی راحت... تیک تیک...تیک تیک...تیک تیک.. چشامو باز کردم..تو همون اتاق همیشگی..کنار همون پنجره..با همون پرده...
-
دلم همچنان می سوزد
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 23:57
تو را سوزاندم... همانطور که خودت خواسته بودی... تو را در دلم با همه نامه ها و خاطراتت سوزاندم... ولی افسوس که با هر بار نفس کشیدنم آتش زیر خاکسترش زبانه می کشد...
-
حسن ختام ...تقدیم به تو
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 17:28
یادم آید که شبی مهتابی, بی هدف, تنهایی راه باران زده ی دشت پر از احساسی که به اغواگری دفتر پر اشعارم, یافتم ,پیمودم چه چراغانی زیبایی, با هزار مهتابی و عجب مهتابی, با هزار زیبایی!!!! گویی آ,بوی غریبانه من,دشت را پر کرده فرشی از لاله شرم سرخ گشته, سر به زیر افکنده آن طرف تر آب است یا که جوی الماس؟ شایدم باز ترک...
-
بهشت
یکشنبه 13 مردادماه سال 1392 03:50
پنجره باز به دشت . آسمانی , آبی تر از شبنم . چمنی سبز تر از دانه ی مهر... و زنی زیبا در دشت . دامنی چاک به باد خرداد . دیده ای خیره به اذهان بشر .... و تنی ماه تر از روی بهار . زن رمیده بر آب روان ... و درختی آنجا, پر برگ . سیب داده سرخ. آفتاب از ابر , روان ... و کمی ابر به پهنای دل یک کودک . آسمان پهن تر از پاکی مرگ...
-
درخت دعا
شنبه 12 مردادماه سال 1392 02:40
-
تابستان
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 00:42
شش سالم بود . دنیا اناری بود . سبزیه زیادی داشت . تابستان بود و بزرگتر ها گرمشان بود اما برای ما بچه ها گرما وجود نداشت . تا 13 - 12 سالگی گرما را حس نمیکردم یعنی برایم آنقدر مهم نبود .اگر صدای توپ میآمد دیگر سر از پا نمیشناختم حالا میخواست عطل ظهر باشد یا نیمه شب . بزرگتر که شدم فهمیدم باید ادا درآورد . گرمایی شدم ....
-
چوپان دروغگو
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 19:59
دلگیرم ازت..... اما با تمام دلخوری هایم هیچگاه اجازه ندادم : به انگشتانم به بد نوشتن ازت به زبانم به نفرینت و به قلبم به نفرتت ولی تو چه راحت به چشمانت اجازه دادی که با نگاه آخرش اینچنین مرا درهم بکوبد دروغ را در نگاه اولت به سادگی خواندم آن زمان که به من گفتی <<تمام زندگیم>>...و تظاهر را در نگاه های بعدیت...
-
دشت مهر
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 20:25
پشت دره ی کوچک تنهایی یادت هست ؟ من و توفارق از عنصر باد , به لب مرزافق کوچیدیم پشت آن دره ی تنهایی یادت هست ...؟ آن زمانی که نبودت رودی از عمر و فقط دشتی بود که پر از لاله ی افتاده ی عشق و پر از سبزی احساس نفس های من و تو میشد آن زمان یادت هست ...؟ که من و تو , در سراشیبی فکر , و در اعماق زمینی از مهر پرتو نور غروب...
-
حرف حساب
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 13:18
دیشب دلم برای یه نفر تنگ شده بود . 10-13 ساله که مرده ولی تصویرش با وضوح بالایی تو ذهنمه بر عکسه بعضیا که جدیدا" رفتن ولی تصویرشون به سختی یاد آدم میاد . آدم خوبی بود یعنی خیلی آدم خوبی بود مقبولیت عام داشت و واسه خودش کسی بود . تو زمون خودش زیر دست و پول زیاد داشت . اما هیچ کدوم دلیل خوب بودنش نبود . هیچ وقت...
-
خوشی بی پایان
دوشنبه 3 تیرماه سال 1392 22:25
تکه ابری کوچک ... صاف و بی پیرایه به زلالی اشک شبنم در آسمان آبی تر از حس آخر اسفند در آسمان است . دشتی است پهناور و پس زمینه ای از سبزه ی کم پشت . آفتاب به نیمه ی آسمان نرسیده , کوه نفسش از جای گرم بلند میشود , تک درختی پر پشت در پس زمینه ی پهنه ی دشت آفتاب را مسرور کرده . گوسفندی از گله جدا افتاده و از سر مستی , آب...
-
شاید فردا
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 01:08
شاید همین فردا باشد آن روزی که قرار نبود بیاید و امد . شاید همین فردا باشد لحظه ای که امدنش در سرنوشت نبود و سرنوشت آن را نوشت . شاید فردا لحظه ایست که چون نسیمی به ارامی از کنارم عبور میکنی و من مبهوت دنیایی که معلوم نیست اصلا" هست یا نیست بی توجه به تو از کنارت میگذرم . پیر مردی آنجا میبینم که خاطره ی فردا را...
-
جمله
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1392 23:45
جمله ای که من رو گرفت : مرد بزرگ کسی است که در سینه خود قلبی کودکانه داشته باشد. سیسرون برگرفته از http://soozeeshtiyagh.blogfa.com/
-
خیانت
یکشنبه 5 خردادماه سال 1392 18:44
پاییز بود... یه شال مشکی دور گردنش پیچونده بود و منم یه شال سفید بلند.... اومد روبروم ایستاد و خیره شد .دلشو از تو سینش درآورد و گذاشت تو دستم..گفت میخوام برم سفر. دم رفتن یه نگاهی به دستام انداخت و گفت: بی انصافیه که تو 2 تا دل داشته باشیو من بیدل...بعد سرشو نزدیکتر آورد و در گوشم آروم گفت: <<این قانون...
-
دنیای عاشق ها
یکشنبه 5 خردادماه سال 1392 02:28
- بهش گفتم انقدر خودتو رنج و عذاب نده , فایده ای نداره . - گفت :عجب حالی دارم . - بهش گفتم احمق خودتو بد بخت نکن . یه چند صباحی از جوونیت لذت ببر بی مغز . - گفت عجب باد خنکی میزنه روی گونه هام . - گفتم : پاک دیوونه شدیا .. !!! - (در حالی که اشک تو چشاش حلقه زده بود ) گفت : آره . این دیوونه هام عجب حالی میکنن . - گفتم...
-
سالها بعد...
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 16:45
یادته بهت گفتم: (شاید سالها بعد در میان جاده ها..بی تفاوت از کنارم بگذری و بگویی..آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود)... گفتی : فکر اون سالهای بعد آتیشم میزنه...امیدوارم هیچوقت از راه نرسه... اما...دیدی که چقدر زود رسید..تو دیار ما سالهای بعد در چند ماه خلاصه میشن و خیلی زود میرسن.... امروز همون سالهای بعد بود... فقط ای...
-
خدایا
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1392 20:59
خدایا واقعا" عاشقت هستم . اگه بخوایم خودمونی باشیم و شعارندیم : با اینکه تا حالا هیچ وقت از نزدیک روی ماهت رو ندیدم ولی باز عاشقت هستم . من درمونده مثله بقیه نیستم که تو مواقع درد یا خوشی عاشق تو بشن ; وسط روز توی ترافیک یا هر وقت که حوصله داشته باشم هم این حس زیبا رو دارم . بعضی وقتا واقعا" نمیتونم جلوی...
-
میترسم
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1392 00:54
میترسم آخر باغچه ی حیاطمان , مشهد گل سرخ شود میترسم آخر جوی آب هرز لته های خشک رود میترسم آخر شاخه ی درخت گردو را پسری پیر بشکند میترسم آخر ترانه ی نرگس فدای دل سرخ انار شود میترسم آخر سلام ابر تیره به دل مهتاب سپید ننشیند میترسم آخر ماهی قرمز شب عید , سیزده بدر را پشت تنگ کوچک تنهاییش نبیند میترسم اخر غرور آتش کدر...
-
کوجای مجید
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 01:06
بچگیمان چه خوب میگذشت با قصه های مجید . 5-6 سالگی را میگویم . فکر میکردم همه ی دنیا به همین لهجه ی اصفهانی سخن میگویند . فکر میکردم تابستان یک سال است و مدرسه رفتن هم یک سال , بعد با خودم میگفتم پس چرا یک سال یک سال است ؟ فکر میکردم اصفهان واقعا" نصفه جهان است و از خودم میپرسیدم پس این همه کشور که میگویند کجای...
-
خوش به حال
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 01:31
بعضی مواقع یه حس غریبی به سراغم میآد . یه حسی که خوشاینده . میشه گفت بهترین حسیه که تا حالا تجربش کردم و میکنم .نمیدونم من فقط این جوریم یا کس دیگه ای هم هست ؟ تقریبا" با هربار سنتی گوش دادن پرواز میکنم . بعضی مواقع بغض گلوم رو میگیره , پوست سرم سفت میشه , بیشتر موهای بدنم سیخ میشه و خلاصه میرم تو هوا . سه تار...
-
ببخش ولی فراموش نکن
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 00:13
فکرو فکر و فکر....هرچی بیشتر فکر میکنی یه چیزی تو سینت هست که بیشتر میسوزه....میگن :هروقت دل کسیو شکوندی یه میخ بکوب به دیوار وقتی تونستی اون دلو دوباره بدستش بیاری میخه رو دربیار...ولی می بینی که جاش مونده....حالا جای اون میخ خیلی عمیق رو سینم مونده...فقط دوس دارم یه خواب خیلی عمیق برم بعدش که بیدار شدم بگن همه چی...
-
واسه آزادی همه دلای اسیر صلوات
شنبه 24 فروردینماه سال 1392 21:54
رهایم میکنی اما چه سود دیگر مجالی نیست در زندان تو باز است ولی پای فراری نیست چگونه ساده بگریزم ازین محبس من بیدل که ماند آدم بی دل چونان کشتی اندر گل