وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

کفشدوزک

کفشدوزک را پسر خدا مینامیدیم . همه چیز از زمین یونجه کاری شده ی کنارخانه ی پدر بزرگ در یک صبح زیبای تابستانی آغاز میشد .هنوز به ظهر نرسیده بود که همه به سوی پیکار در میانه ی باغ وسیع کنار حیاط میرفتیم . از درخت سنجد بزرگ لب حوض گرفته تا هر جایی از محوطه ی محصور به دیوار کاهگلی , جزو میدان جنگ بود . هرکس تکه ای چوب را به عنوان شمشیر یا تفنگ انتخاب میکرد و کسی که تیر میخورد نامردی نمیکرد و میافتاد . صبح ها بوی علف تر و تازه میامد . باغ کنار حیاط چند تکه زمین داشت که به آن " لته (latte) " میگفتند . آخرین لته مخصوص یونجه بود . یونجه ; گیاه طنازی است . همیشه در یونجه ها به دنبال پسر خدا میگشتیم . همه میگشتیم و پیدایش میکردیم .  بچه ای بود که همیشه با کفشدوزک ها حرف میزد . توی جیبش همیشه یکی از این زبان بسته ها را داشت . فکر میکردیم دیوانه است  . شاید هم بود !!!.  چند روز بیشتر از تکامل و نوخواستگی  علف ها نمیگذشت که رعیت میآمد و آن ها را به چشم بر هم زدنی میچید . ابزار کارش داس بود . به خوبی به یاد دارم که در کلاس اول دبستان و در همان اوایل در درسی "داس " را میخواندیم و من برای اولین بار داس را نوشتم در حالی که اصلا " مدرسه نمیرفتم . دوچرخه ای داشتم به غایت زیبا . دورتا دور حیاط میتابیدم و گاه تند میرفتم .اما چون ترمزی نداشت سر پیچ دمپاییم را به تایر جلوی آن میچسباندم . برای همین بود که دوچرخه ی بد بخت گلگیر جلو نداشت .در حیاط دور میزدم و دخترکی که همسن و سال من بود شعر آخر کتاب فارسی اول دبستان را در حالی که به خوبی از بر کرده بود برای مادرم میخواند و من بی توجه به غر و لند های مادر که  "ببین فلانی چقدر درس میخواند و تو چقدر!!! " باز میتابیدم . هنوز تصویری را به یاد دارم که از یک گل یونجه کفشدوزکی را دزدیدم و روی انگشت سبابه ام گذاشتمش . حشره ی زبان بسته  به دور انگشت من میتابید و من هم انگشتم را میتاباندم . بعد ها ; هر گاه در فیزیک خواستم معنی "برآیند کار صفر" را بفهمم به یاد آن کفشدوزک میافتادم .  

--------

" نوشته ی حامد"

نظرات 3 + ارسال نظر
سحر پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ق.ظ http://sahar-sahra12.blogsky.com/

سلام وبلاگ شمام قشنگه میاین بلینکیم؟

میلینکیم...

مهتاب جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:20 ب.ظ

نمیدونم چرا هروقت نوشته هاتو میخونم دلم میگیره....شاید بخاطر موسیقیشه

آهنگشو دوست نداری؟

مهتاب یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:56 ق.ظ

چرا دوس دارم..قشنگه،فقط یه خرده غمگینیه...نوشته هات پراز نشاط کودکین...با این آهنگ نمیخونن...به نظرم متناسب با هر مطلب جدیدی که میذاری عوضش کنی خیلی خیلی روی خواننده تاثیر میذاره

با هر مطلب عوضش کنم . میدونی چقدر کار داره . فعلا آهنگو قطع میکنیم تا یه آهنگ خوب پیدا شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد