شش سالم بود . دنیا اناری بود . سبزیه زیادی داشت . تابستان بود و بزرگتر ها گرمشان بود اما برای ما بچه ها گرما وجود نداشت . تا 13 - 12 سالگی گرما را حس نمیکردم یعنی برایم آنقدر مهم نبود .اگر صدای توپ میآمد دیگر سر از پا نمیشناختم حالا میخواست عطل ظهر باشد یا نیمه شب . بزرگتر که شدم فهمیدم باید ادا درآورد . گرمایی شدم . آن وقت بود که فهمیدم بیشتر آدم ها عاشق کسانی هستند که ان ها را به حساب نمیآورند و باز ادا درآوردم . دوست داشتم به همه احترام بگذارم اما اگر چنین میکردم دیگر محبوب نبودم و باز ادا درآوردم . بچه بودیم زندگی مال ما بود . تابستان بود پدر بزرگم خانه ی بزرگی داشت , خیلی بزرگ ; در انجا فقط دو خانواده خانه ی اینچنینی داشتند . پر از درخت توت و انار بود . دوچرخه داشتم . دست دوم بود ولی تند میرفت . پدرم نوار پیچش کرده بود . نوار قرمز . خوشم نیامد نوار را خودم عوض کردم و سبز پیچیدم . افتضاح شده بود ولی برای من مهم نبود . ترمز نداشت . از بس با کفش به تایر کشیده بودم که کف کفشم ساییده شده بود . پشت خانه ی عمه ام دشت بی همتایی بود . مزرعه ی گلرنگ انجا بود و من هیچ وقت نفهمیدم گلرنگ چیست .... چند نفر میشدیم و راهی کشف دشت میشدیم . با دوچرخه همه جا را میکاوییدیم . یک چاه و یک ابگیر . یک زمین و یک جوی پر آب و چند دوچرخه که ما آن را چرخ مینامیدیم . همه جا سبز بود آنچنان که فکر کردم شمالی که میگویند همین جاست . مغزم داغ شده بود . تا شب به دنبال دریا گشتم ....
دلگیرم ازت.....
اما با تمام دلخوری هایم هیچگاه اجازه ندادم :
به انگشتانم به بد نوشتن ازت
به زبانم به نفرینت
و به قلبم به نفرتت
ولی تو چه راحت به چشمانت اجازه دادی که با نگاه آخرش اینچنین مرا درهم بکوبد
دروغ را در نگاه اولت به سادگی خواندم آن زمان که به من گفتی <<تمام زندگیم>>...و تظاهر را در نگاه های بعدیت
هنگامیکه مرا <<همه وجودم>> خطاب کردی....
اثباتش نگاه همان روز آخر بود...که مرا کشت ...و تو فقط دستی در موهایت کشیدیو به سادگی رفتیییییی......
آن روز نه همه وجودت لرزید و نه تمام زندگیت....
کاش همچون چوپان دروغگوی کتاب فارسی کودکیم ...بعداز نگاه سومت دیگر هیچگاه نگاهت را باورت نمی کردم
هیچگاه:(
پشت دره ی کوچک تنهایی یادت هست ؟
من و توفارق از عنصر باد , به لب مرزافق کوچیدیم
پشت آن دره ی تنهایی یادت هست ...؟
آن زمانی که نبودت رودی از عمر و فقط دشتی بود که پر از لاله ی افتاده ی عشق
و پر از سبزی احساس نفس های من و تو میشد
آن زمان یادت هست ...؟
که من و تو , در سراشیبی فکر , و در اعماق زمینی از مهر
پرتو نور غروب صبح فردا را لمسیدیم ؟
یادت هست که پرازمستی تنهایی میشد از عمق وجود , نعره بر درد نواخت ؟
یادت هست که در آن عادت بی پروا میشد انسان جوانی بود ؟
یادت هست ؟.....
تکه ابری کوچک ... صاف و بی پیرایه به زلالی اشک شبنم در آسمان آبی تر از حس آخر اسفند در آسمان است . دشتی است پهناور و پس زمینه ای از سبزه ی کم پشت . آفتاب به نیمه ی آسمان نرسیده , کوه نفسش از جای گرم بلند میشود , تک درختی پر پشت در پس زمینه ی پهنه ی دشت آفتاب را مسرور کرده . گوسفندی از گله جدا افتاده و از سر مستی , آب رود کنار درخت را طلب میکند . پسر چوپان بر تنه ی مادر درخت تکیه زده و دست بر زیر سر به افق خیره گشته انگارکه یاد دختر کدخدا در خوشی ها به سراغش میاید ... باد میوزد و کلاهش را بر میدارد .