وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

خنکای تابستانی

مدرسه تازه تعطیل شده بود . کارنامه ام را گرفته بودم و اوضاع بر وفق مراد مینمود . شبی تابستانی بود. خانه ی پدر بزرگ  شش اتاق داشت که در یک طرف حیاطی زیبا گسترده گشته بود . حیاط ,  حوضی کم عمق ولی بسیار طویل داشت . طولش به  ده - دوازده متر و عرضش به پنج - شش متر میرسید . در دو طرف حوض دو باغچه وجود داشت که انجیر و سیب و توت میداد . طرف دیگر حیاط را باغی بسیار بزرگ تشکیل میداد که پر بود از درختان انار و توت و سیب و البته درخت سنجد بزرگی داشت که مادر همه ی خاطرات من است . کل محوطه محصور به دیواری نه چندان بلند بود .البته یک ساختمان دیگر هم در طرف راست حیاط بود که بلا استفاده مانده بود و آن را گالری میخواندند . شب های تابستان اتاق جای خوابیدن نبود ; چون هوا دم میکرد . در عوض حیاط جای دلپذیری بود . چراغ ها که خاموش میشد جیر جیرکها لالایی میخواندند و شمعدانیها در آغوشت میگرفتند . حیاط آب پاشی شده هوای خنک را بر باد سوار میکرد و همچون معشوقه ای بی پروا گونه ات را نوازش میداد . انجیر ها با تپش باد به درخت ها میخوردند و نوایی دلنشین پدید میآوردند . گاه گاه که پهلو به پهلو میشدم و خوابم نمیبرد ; مستقیم به آسمان چشم میدوختم . آسمان کویر انقدر جاذبه داشت که فکر دویدن و بازی صبحگاهی را برای مدتی از سرم بیرون کند و با آنکه نمیدانستم اینها چیست دربارشان فکر کنم . آن روزها حیاط خنک خانه ی پدربزرگ واقعا" جای خوابیدن بود . لیکن گذر زمان همه چیز را با خود برد . اتاق ها خالی شد و آدم ها پیر شدند و مردند و درخت سنجد محبوب من در شبی بارانی همچون پهلوانی پیر و تنومند با وزش بادی بر زمین افتاد . آن لحظه را خوب به یاد دارم . قد و قواره ام به زور یک متر میشد . از پشت شیشه ی در چوبی اتاقمان به همراه بقیه نظاره گر بودیم . افتادن درخت سنجد فقط برای من دردناک بود چرا که هیچ گاه نمیتوانستم باور کنم درختی به آن عظمت روزی به این ذلت گرفتار شود ...  دیشب دوباره هوس کردم در حیاط شبی بگذرانم .  اما حیف که نه حیاط بیست متری خانه ی ما آن حیاط است و نه من آن من است . 

نوشته ی : حامد