وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

شاید فردا

شاید همین فردا باشد آن روزی که قرار نبود بیاید و امد . شاید همین فردا باشد لحظه ای که امدنش در سرنوشت نبود و سرنوشت آن را نوشت . شاید فردا لحظه ایست که چون نسیمی به ارامی از کنارم عبور میکنی و من مبهوت دنیایی که معلوم نیست اصلا" هست یا نیست بی توجه به تو از کنارت میگذرم .  پیر مردی آنجا میبینم که خاطره ی فردا را مثقالی میفروشد به قیمت وقت . شاید آن موقع چهل ساله ام یا شاید پیر و فرتوت گشته ام که به زور عصایی با پله کلنجار میروم , حس خوبی نه که بدی است که تو را نشناسم و در آینده از کنارم رد شوی آن هم در پس زمینه ی آجری که روی دیوارش یاس کبود از خانه ی همسایه بیرون افتاده و جوی آب پر از اطلسی های خیس است , تنه ی سفید چنار به چشم سلام میکند و تو از قاب رد میشوی . آخ که چقدر دلم میخواهد بیشتر بنویسم  , اما از بس که میخواهم همه چیز بگویم , هیچ نمیتوانم بگویم اما از نوشتن برایم سودی نیست  چراکه خود غرق در لذت احساسی میشوم که خواهم داشت  ...  


 


جمله

جمله ای که من رو گرفت :  


مرد بزرگ کسی است که در سینه خود قلبی کودکانه داشته باشد. سیسرون


خیانت

پاییز بود...

یه شال مشکی دور گردنش پیچونده بود و منم یه شال سفید بلند....

اومد روبروم ایستاد و خیره شد .دلشو از تو سینش درآورد و گذاشت تو دستم..گفت میخوام برم سفر.

دم رفتن یه نگاهی به دستام انداخت و گفت: بی انصافیه که تو 2 تا دل داشته باشیو من بیدل...بعد سرشو نزدیکتر آورد و در گوشم آروم گفت: <<این قانون عشقه>>.....

من سکوت کردم.... نگام کرد و گفت: منو تو حسرت یه دوست دارم که بهم بگی نذار...بازم سکوت کردمو سرمو پایین انداختم...

.رفت....

منتظر برگشتش شدم...تپش قلبم با ثانیه ها می رقصید.....اما

سال کبیسه بود...چند ساعت مونده بود به تحویل سال....

برگشت...

دیدم یه دل غریبه تو سینشه...دلو از دستم قاپید و رففففففففت:(

منم جای خالی دلمو قاپ کردمو توش نوشتم:

(در آن لحظه که رفتی...اشکم از گوشه چشمم چکید بر سر دیوار دلت و آن جام بلورین شکست و به دستانم ریخت و من عاشق گشتم...ای کاش میفهمیدی...آن دلی که به تو بازدادم...دل خود بود که به جبران خطایم دادم:(.....)

_بی انصافیه که اون 2تا دل داشته باشه و من بیدل...

تکیه دادم به دیوار و در گوش پنجره بخار گرفته آروم گفتم:<<این قانون خیانته>>

دنیای عاشق ها

 - بهش گفتم انقدر خودتو رنج و عذاب نده , فایده ای نداره .

 - گفت :عجب حالی دارم .

 - بهش گفتم احمق خودتو بد بخت نکن . یه چند صباحی از جوونیت لذت ببر بی مغز .

 - گفت عجب باد خنکی میزنه روی گونه هام .

 - گفتم : پاک دیوونه شدیا .. !!!

 -  (در حالی که اشک تو چشاش حلقه زده بود ) گفت : آره . این دیوونه هام عجب حالی میکنن .

 - گفتم : احمق جون به من نگا کن .  این آسمون دود گرفته چی داره ; هی بهش خیره شدی . کجا رو نگا میکنی هی .؟

 - هیچی نگفت . 

 - گفتم : آخه عزیز دلم یکمی هم به خودت رحم کن . چقدر حرص میدی به این روح و جسمت . 

بسه دیگه .  

- گفت : ههه..ه  . دارم حال میکنم  خبر نداری ببینی چه عالمی داره.

 - گفتم : اااا اگه خوب حالی داره , تعریفش کن شاید مام قانع شدیم .

 - یه خورده سکوت کرد و در حالی که چشمشو از آسمون به من انداخت مثله یه عاقلی که به یه سفیه بدبخت سیه روزنگاه کنه ;  گفت  :   عشق دیدنیه ... شنیدنی نیس.