وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

نگاه

یادم میاد چند وقت پیش یکی از دوستام به یه دختر خانوم بسیار زیبا و با وقار علاقمند شده بود . راجع بهش زیاد صحبت میشد . توصیفاتش با اون چیزی که من میدیدم بسیار تفاوت داشت . از نظر اون زیباتر از این دختر نبود و از نظر من ... چرا . یه شب بهش گفتم به این دیوار نگاه کن هر چی بیشتر بهش نگاه کنی بهش علاقمند میشی .اون قدر علاقمند میشی که شاید بخای جونتم واسش بدی . 

 حالا من ... میخام تا ابد بهت خیره بشم .

نوروز

 چون کام جهان بر لب نوروز نشست                     گل کرد درخت و بر شبم روز نشست 

      باد خنک از تازه چمن داد نوید                         بر سیاهه مو تار شب افروز نشست 

عطر بهار

            عطر چمن تازه و آوای هزار                     هر لحظه دهد بشارت از روی بهار

     ابریست در آسمان و گریان گشته                   چون سیف به راه است و زمستان به فرار

خاطره

وسطای سال بود . بوی مشروطی و دل گرفته و نم خوابگاه و آفتاب نیمه جون و سر در گمی و هزار تا چیز دیگه میومد . شاید به نظر خیلی بد باشه ولی یه حس ناخوشایند غریبی هم بود . اتاق به هم ریخته ای که همه چی توش بوی تعفن میداد , بوی گند سیگار احمق های گلد کوئیستی دیشبی رو وقتی تصور میکنم حالم از اون روزا به هم میخوره . حالا بعد چند سال باز با گوش دادن یکی از اون آهنگ هایی که اون وقتا گوش میدادم تو ذهنم سرمستی غریبی وول میخوره ویه دلشوره ی خوشایندی میاد سراغم . اهنگ                    ( famme like u ) از k"maro  همه چیه اون روزا رو یادم اوورد . وضعیت هممون بد بود . حسن میخاس بره و بقیه هم درس میخوندند و منم که گفتم بد جور مشروط شده بودم.  اصلا" تصوری از آینده نداشتم . نمادی که از اون موقع یادمه : یه روز صبح بود که با کیف قهوه ای روی دوشم و کاپشن سیاهی که حالا قدیمی شده و شلوار جین و موهای بلند بلند و ریشای کوتاه نشده , مثل یه ولگرد آس و پاس ناامید از همه دنیا در حالی که یه نگاه به عقب میکردم از اتاق بیرون رفتم و رفتم کتابخونه تا شروع کنم به درس خوندن . نمیدونستم چی میشد اگه از سیگار متنفر نبودم پاکت پاکت شو حروم میکردم  . اصلا" میتونستم به یه وضعیت قابل قبول برگردم یا نه ... ؟ 


حالا چند سال از اون روز گذشته و همه چی نسبتا" خوب تموم شده . ولی دلم واسه اون حس سرمست کننده ی قهوه ای سوخته ی بدبختانه  تنگ شده .

سه تار شکسته

نعمت خاطره از دور , همین بس که پس از ظلمت ابر

 باد سردی , نه!! که گرمی ; ز سر رود به دنبال من و تو به دویدن آید .

من از ان روز که با روی خوش و نغمه ی بارانی 

از اقبال گل لاله به باران گفتی 

عاشق تشنه ی آبت گشتم .

دوست دارم که به یک صبح سپید 

تا که از سجده به پرواز شدم  

در بیابان وجودت بدوم 

با لباسی که سپید است از مهر 

با سه تاری که شکسته از عشق ...

نصف - نصف

زندگی غم و شادی باهم نیس زندگی تعبیر یک رویای ذهنیه . ما آدما هیچ وقت شاد نیستیم . چرا ؟ چون نمیدونیم دلیلش چیه . خود من هیچ وقت درست شاد نبودم . وقتی خوشحالی به فکری که اگه اون غم و نداشتم الان چقدر شاد بودم . ولی اگه اصلا" به فکر این نباشی که چقدر شادی واقعا" خیلی حال میکنی . باید عادت کنیم که از شادی های کوچیک هم لذت ببریم . مثلا" بعضی وقتا هوا اونقدر خوبه که ته دلت یه کیف بزرگی میکنی ولی همین که میای ازش لذت ببری میگی یه شادی بزرگتری هم هست مثلا" اگه کل دنیا مال من بود چه حالی میداد . نه این درست نیس الانم همه ی دنیا مال ماست چون میتونیم از دیدنش لذت ببریم . پس میشه گفت تقسیم کردن زندگی درست نیست  . غم و شادی واقعا" معنایی نداره ..... 

تغییر

فکر کنم باید مسیر زندگیم رو تغییر بدم. آره, فکر کنم واقعا" باید این کار رو بکنم . میدونی , شاید قبلا" ها وقتی که آینده ی خودم رو تصور میکردم میگفتم حتما" باید مدارک تحصیلیم رو از یه دانشگاه خوب بگیرم , بعد حسابی بزنم توی پول در آوردن و ...  بقیه ماجرا رو اصلا" تصور نمیکردم ; ولی الان چند تا از اون آرزو ها کم شده ولی یه تفاوت خیلی خیلی چشم گیر به وجود اومده , اونم اینه که بعضی چیزا اهمیت قبلیش رو از دست داده و کم اهمیت تر شده .حالا واقعا" میترسم که وقتی به آخر خط رسیدم (که خیلی هم طول نمیکشه) و برگشتم و عملکرد خودم رو نگاه کردم بفهمم که ای داد و بیداد اینا اون چیزایی نبوده که من واقعا" واسش درست شده بودم . قبلا" این فکر توی ذهنم بود ولی زیاد بهش اهمیت داده نمیشد ... ولی نمیدونم چی شده که واقعا" حس میکنم این تغییر رو باید انجام داد .  البته جهت این تغییر رو میدونم .  ولی ... 

فلان

بهترین و زیباترین کوچه ای که تا به حال دیدم کجاست ؟ خوب ; توی خیابون فلان ; فرعی فلانه . آسفالته نیست , سنگفرش سنگیه احد بوق به علاوه ی دیوارای اجری سرخ با تیر چراغ برق های چوبی که کمی کج شدن رو اگه صبح خیلی زود در حالی که یه نم بارون زده باشه ببینم فک کنم از شوق بمیرم. فلانی و فلانی اونجا زندگی میکنن . میگن کوچه ی خوبیه ولی چون فلانی اونجا زندگی میکنه محله ی فلانیه . الحق والنصاف اقاقیای باغچه ی فلانی عطر بهشتی دارن . مادر شهید فلانی یه بار میگفت : پسرم وقتی واسه اخرین بار داشت میرفت,گفت : فلانی غمت نباشه ; من مطمئنم که میرم پیش بابا ; ولی دلم واقعا" واسه کوچه ی فلان تنگ میشه .