وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

وبلاگ ادبی من

اینجا حیاط خلوتیست برای گذر از زندگی ....

خدایا

خدایا واقعا" عاشقت هستم . اگه بخوایم خودمونی باشیم و شعارندیم  : با اینکه تا حالا هیچ وقت از نزدیک روی ماهت رو ندیدم ولی باز عاشقت هستم . من درمونده مثله بقیه نیستم که تو مواقع درد یا خوشی عاشق تو بشن ;  وسط روز توی ترافیک یا هر وقت که حوصله داشته باشم  هم این حس زیبا رو دارم  . بعضی وقتا واقعا" نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و بی خودی گوله های بارون اشک توی چشمای سیاهمن جمع میشن . شاید فک کنی دیوونه شدم  ولی اگه این دیوانگیه من بهش مینازم . گفتم که بی دلیل عاشقتم . چه واسم دردو رنجی ایجاد بشه چه یه خوشیه مسحورکننده - میدونم که تو بد بختی ها , خودم مقصرم و تو خوشی ها , تو  . این رو بدون فکر و همینجوری نمیگم ; واقعا بهش باور دارم; چون خوشبختانه حرف بی فکر نمیزنم . میخام بگم دیگه به این باور رسیدم که هیچ چیزی ارزش تو رو نداره و هیشکی تو نمیشه . همه ی اون چیزایی که فکر میکردم خوبه ; خوشی گذرا بود و تو موندی . با خودم همیشه میگم و اگه بشه تا ابد خواهم گفت که :    ....  دوستت دارم  .

میترسم

میترسم آخر باغچه ی حیاطمان ,  مشهد گل سرخ  شود  

میترسم آخر جوی آب هرز لته های خشک رود

میترسم آخر شاخه ی درخت گردو را پسری پیر بشکند 

میترسم آخر ترانه ی نرگس فدای دل سرخ انار شود 

میترسم آخر سلام ابر تیره به دل مهتاب سپید ننشیند 

میترسم آخر ماهی قرمز شب عید , سیزده بدر را پشت تنگ کوچک تنهاییش نبیند

میترسم اخر غرور آتش کدر خودش را در خود بسوزاند

میترسم آخر خردسالی کهنسال , بمیرد در افزونگی خودخواسته 

میترسم آخر  

 میترسم اخر عاقلی چوبه ی دار عاشقی بماند

کوجای مجید

بچگیمان چه خوب میگذشت با قصه های مجید . 5-6 سالگی را میگویم . فکر میکردم همه ی دنیا به همین لهجه ی اصفهانی سخن میگویند . فکر میکردم تابستان یک سال است و مدرسه رفتن هم یک سال , بعد با خودم میگفتم پس چرا یک سال یک سال است ؟ فکر میکردم اصفهان واقعا" نصفه جهان است و از خودم میپرسیدم پس این همه کشور که میگویند کجای ایران هستند ؟ فکر میکردم تا ابد پیکان پیکان است و در میدان امام  همیشه ماشین دور میزند . فکر میکردم بزرگ که میشوم  یک دو چرخه ی کوهستان میخرم و یک دوچرخه ی سه مار برای پدر بزرگم . اما انگار همه خواب بود, پدر بزرگ مرد ;  دوچرخه ی کوستان قدیمی شد ; میدان امام یک طرفه شد ;  تابستان سه ماه بود ; اصفهان آنقدر هم بزرگ نبود ; پیکان از رده خارج شد قصه های مجید تمام شد  و گرفتاری انقدر زیاد شد که بچگی با مردن بی بی مجید مرد .


                            

خوش به حال

بعضی مواقع یه حس غریبی به سراغم میآد . یه حسی که خوشاینده . میشه گفت بهترین حسیه که تا حالا تجربش کردم و میکنم .نمیدونم من فقط این جوریم یا کس دیگه ای هم هست ؟   تقریبا" با هربار سنتی گوش دادن پرواز میکنم . بعضی مواقع بغض گلوم رو میگیره , پوست سرم سفت میشه , بیشتر موهای بدنم سیخ میشه و خلاصه میرم تو هوا . سه تار شنیدن یه حس دیگه داره ... ماهور رو که میشنوی انگار بال درمیآری ; فرقی نمیکنه توی ماشین دم ظهر تو ترافیک باشی یا نصفه شب تنها روی مبل با یه قهوه ی داغ. الان میفهمم که واقعا" تو این دنیا هیچی مهم نیست ; هیچیه هیچیه هیچی .... انگار ما واقعا" واسه یه چیزی با ارزش تر از پول درآوردن و موفق شدن و ...  به دنیا اومدیم . انگار فرقی بین ما آدما نیس . انگار همه یک روح  هستیم در 6745878745  بدن . انگار تو این دنیا هیچ چیز مهم نیست , جز ... . 

ببخش ولی فراموش نکن

فکرو فکر و فکر....هرچی بیشتر فکر میکنی یه چیزی تو سینت هست که بیشتر میسوزه....میگن :هروقت دل کسیو شکوندی یه میخ بکوب به دیوار وقتی تونستی اون دلو دوباره بدستش بیاری میخه رو دربیار...ولی می بینی که جاش مونده....حالا جای اون میخ خیلی عمیق رو سینم مونده...فقط دوس دارم یه خواب خیلی عمیق برم بعدش که بیدار شدم بگن همه چی دروووووووووووووووووووووغ بوده....

واسه آزادی همه دلای اسیر صلوات


رهایم  میکنی اما چه سود دیگر مجالی نیست

                                      در زندان تو باز است ولی پای فراری نیست

چگونه ساده بگریزم ازین محبس من بیدل

                                         که ماند آدم بی دل  چونان کشتی اندر گل


بیخیال

آآآی آدمای زنده که مرده ترینین  / وقتش رسیده چروک رو تو آینه ببینین

یه امروز,

 تو رو خدا انقدرسخت نگیرین  / شاید برین و نشه که فردا رو ببینین

اندازه

پندی کنمت,نیک به خود گیر و به ره آر                   (اندازه نکو) هیچ نیاید به یکی کار

گر در طلب ملکت و هم عیش مدامی                    از دست قدح افکن و کن خمره گرفتار

(اندازه نکو) = اعتدال , میانه روی