میترسم آخر باغچه ی حیاطمان , مشهد گل سرخ شود
میترسم آخر جوی آب هرز لته های خشک رود
میترسم آخر شاخه ی درخت گردو را پسری پیر بشکند
میترسم آخر ترانه ی نرگس فدای دل سرخ انار شود
میترسم آخر سلام ابر تیره به دل مهتاب سپید ننشیند
میترسم آخر ماهی قرمز شب عید , سیزده بدر را پشت تنگ کوچک تنهاییش نبیند
میترسم اخر غرور آتش کدر خودش را در خود بسوزاند
میترسم آخر خردسالی کهنسال , بمیرد در افزونگی خودخواسته
میترسم آخر
میترسم اخر عاقلی چوبه ی دار عاشقی بماند
بچگیمان چه خوب میگذشت با قصه های مجید . 5-6 سالگی را میگویم . فکر میکردم همه ی دنیا به همین لهجه ی اصفهانی سخن میگویند . فکر میکردم تابستان یک سال است و مدرسه رفتن هم یک سال , بعد با خودم میگفتم پس چرا یک سال یک سال است ؟ فکر میکردم اصفهان واقعا" نصفه جهان است و از خودم میپرسیدم پس این همه کشور که میگویند کجای ایران هستند ؟ فکر میکردم تا ابد پیکان پیکان است و در میدان امام همیشه ماشین دور میزند . فکر میکردم بزرگ که میشوم یک دو چرخه ی کوهستان میخرم و یک دوچرخه ی سه مار برای پدر بزرگم . اما انگار همه خواب بود, پدر بزرگ مرد ; دوچرخه ی کوستان قدیمی شد ; میدان امام یک طرفه شد ; تابستان سه ماه بود ; اصفهان آنقدر هم بزرگ نبود ; پیکان از رده خارج شد قصه های مجید تمام شد و گرفتاری انقدر زیاد شد که بچگی با مردن بی بی مجید مرد .
رهایم میکنی اما چه سود دیگر مجالی نیست
در زندان تو باز است ولی پای فراری نیست
چگونه ساده بگریزم ازین محبس من بیدل
که ماند آدم بی دل چونان کشتی اندر گل
آآآی آدمای زنده که مرده ترینین / وقتش رسیده چروک رو تو آینه ببینین
یه امروز,
تو رو خدا انقدرسخت نگیرین / شاید برین و نشه که فردا رو ببینین
پندی کنمت,نیک به خود گیر و به ره آر (اندازه نکو) هیچ نیاید به یکی کار
گر در طلب ملکت و هم عیش مدامی از دست قدح افکن و کن خمره گرفتار
(اندازه نکو) = اعتدال , میانه روی